لبخند بزن رزمنده| الهی صدام شهید بشود!
هشت سال دفاع مقدس با همه سختیها و دشواریهای متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمیها در فضای جبهه بود که بعضی رزمندهها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره بردند. پس لبخند بزن رزمنده!
کمپوت آخر
پشت خاکریز بودیم. منتظر شنیدن رمز عملیات و به خط دشمن زدن. لحظهشماری میکردیم و آرام و قرار نداشتیم. دوستی داشتیم شکمو، وقت را مغتنم شمرده مشغول باز کردن کمپوت بود. فرمانده که آدم جدی، وظیفهشناس و سخت با نظم و ترتیب بود و کمتر کسی خنده بر لبانش دیده بود به رفیق شوخ طبع ما گفت: آخر الان چه وقت کمپوت باز کردن است، میخواهی کار دستمان بدهی؟ او هم با لحن خیلی جدی گفت: آقا را، میخواهی خودت آن را بخوری؟ آمدیم و بر نگشتیم. تکلیف چه میشود؟
گرای صلواتی
بعد از آموزش، قطبنما را در اختیارمان گذاشتند تا تمرین کنیم. ما هم گرای ایستگاه صلواتی تیپ را گرفتیم و صاف رفتیم آنجا. از بدشانسی مربی هم سر رسید و پرسید: شما اینجا چه کار میکنید؟ بعد خودش اضافه کرد: لابد تمرین! خیلی خوب است، همین طور پیش بروید احتمالاً گرای بعد، تدارکات است و گرای بعد بهداری گردان! صدام اگر از وجود شما نیروهای رزمنده ورزنده باخبر بشود، پس میافتد!
عجب گلی روزگار
حدس زدم که باید ریگی به کفشش باشد. همه مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودند. از جبهه میگفت؛ از شبها و روزهای اوایل جنگ و از خودگذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط. هر از گاهی حرف که به نقطه حساسش میرسید با قیافهای سادهلوحانه و مثلاً از باب تعجب و شگفتزدگی میگفت: عجب، عجب! گوینده که جنس خودشان را بهتر میشناخت، زیرچشمی نگاهش میکرد و با لبخند حرفش را ادامه میداد. یکی از آن طرف گفت: عجب، عجب! و یکی یکی از این طرف، دم گرفتند. مجلس یک مرتبه تبدیل به یک دم و نوحه درست و حسابی شد: عجب، عجب بعد بلند شدند، سر پا و سینه زدند: عجب گلی روزگار ... بقیهاش معلوم بود: ... ز دست لیلا گرفت!
نه جمعه دارد، نه شنبه
یکی دو روزی میشد که از خط مقدم به پشت جبهه آمده بودیم. هنوز خستگی از تنمان بیرون نیامده بود. صبح برای نماز که برخاستم بچهها را صدا زدم، نه به آرامی و آهسته، بلکه با داد و قال. جبهه بود دیگر، باید با خانه تفاوت میکرد. از ته چادر دوستی که بدخواب شده بود با عصبانیت فریاد زد: چرا دست از سر ما بر نمیداری؟ آخر این چه عبادتیه. نه جمعهاش معلوم است نه شنبهاش. شب نماز، صبح نماز، ظهر نماز. بابا اگر بخواهیم دیگر مسلمان نباشیم چه کسی را باید ببینیم!
آش با جایش
در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش میریخت، خصوصاً خمپاره، چپ و راست میزد. بچهها حسابی کفری شده بودند. نقشه کشیدند. چند شب از این ماجرا نگذشته بود که دو سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقیها و صبح با چند قبضه خمپارهانداز برگشتند. پرسیدیم: اینها دیگر چیه؟ گفتند: آش با جایش! پلو بدون دیگ که نمیشود!
آشنا در آمدیم
یک روز سیدحسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود. بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پایین که حسن بلند شد سر پا، لباسهایش را تکاند. پرسیدیم: حسن چه شد؟ گفت: آشنا در آمدیم. پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوایی محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم و الا امکان نداشت بگذارد بیایم. هر طور بود مرا نگه میداشت!
الهی صدام شهید بشود!
عازم جبهه بودیم. مادر دوستم که اولین اعزام پسرش بود، آمده بود ما را بدرقه کند. خیلی قربان صدقه ما میرفت و به جان دشمن ناله و نفرین میکرد. گفتم: مادر شما دیگر برگردید و دعا کنید إنشاءالله ما شهید بشویم. دعای مادر مستجاب است. گفت: خدا نکند پسرم، الهی صدام شهید بشود که این آتش را به پا کرده و جوانهای مردم را به کشتن میدهد! إنشاءالله عروسیات. إنشاءالله صد سال زیر سایه پدر و مادر زنده باشید.
توجیه خط
بنا بود آن روز ما را نسبت به خط توجیه کنند. در همان بسمالله خمپاره زدند، مسؤول محور دود شد رفت روی آسمان. رو کردند به کسی که در میان برادران از همه قدیمیتر بود؛ برادر سیدحمید سیدی. پرسیدند: آیا میتواند این وظیفه را به عهده بگیرد؟ با خوشرویی گفت: بله مسأله مهمی نیست. بعد رفت بالای خاکریز. همه منتظر بودیم که او یک جلسه مفصل راجع به این قضیه صحبت کند. اول با دست اشاره کرد به سمت چپ: این چاله که میبینید جای خمپاره ۶۰ است. بعد رویش را برگرداند به طرف راست: آن یکی گودال هم محل اصابت خمپاره ۱۲۰ است. بعد از مکث نقطه کوری را در دشت نشان داد و گفت: این هم جای خمپارهای است که در راه است و تا چند لحظه دیگر میرسد! والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته.
داماد صدام
شب عملیات والفجر ۹ بود. یکی از رزمندهها خیلی جدی گفت: بچهها هیچ میدانستید که من داماد صدام هستم! جواب دادیم: نه! گفت: جشن امشب به خاطر همین پیوند ترتیب داده شده! نقل و نبات زیادی امشب قرار است سر من و شما که دوستانم هستید، بریزد. رفتیم جلو، اتفاقاً آتش خیلی سنگین بود. به او گفتیم: عجب پدرزن دست و دلبازی داری. گفت: ماییم، میتوانیم، دارندگی و برازندگی.
منبع: فرهنگ جبهه نوشته سیدمهدی فهیمی
انتهای پیام/